سال نو

سلام

 

 

- ما اومديم اول از همه سال نو رو پيشاپيش به همه ي دوستان تبريك بگيم. و آرزوي سالي خوب و استثنايي از هر لحاظ  برا همگي داشته باشيم.

 

- (واقعا تبريك سال نو خيلي برام ناملموسه احتمالا روز 13 بدر هم هنوز باورم نشده كه 87 تموم شده و 88 اومده خيلي زود گذشت مي شه گفت برا من زودتر از هر سال ديگه اي !

شايد چون سال خوبي برام بوده و شايدم چون سال آخرم و سال آخر برا اكثر دانشجوها مثل برق و باد مي گذره!)

 

- ما نبوديم وبلاگستان چه خبر بوده؟ يه سري ما رو از تو پيونداشون پاك كردن ... !

يه سري آدرسشون عوض شده به ما خبر ندادن ....!

مرامتونو عشق است ...!

 

- اين 2 ترم كارآموزي خيلي توپ بود به شدت لذت برديم پر از خاطرات دوست داشتني كه سر فرصت مي نويسمشون.

 

- راستي ما بعد از توصيفات آقا سلمان از سريال friends در به در دنبالش گشتيم و به هركسي سپرديم كه تو تعطيلات عيد داشته باشيمشون كه به محض اينكه پامونو داخل منزل گذاشتيم دوستان به دستشان رسيد اما خب نوشدارو و اينا ... خوش باشن

 

- به نظرتون تو اين دو هفته تعطيلي مي شه درس خوند يا نه خيال باطلي بيش نيست؟

 

- ديشب مراسم 4 شنبه سوري خيلي با حال بود تا ساعت ها احساس مي كردم عراقي ها حمله كردن و مردم تو كوچه خيابون دارن باهاشون مي جنگن. مامان گفت بريم رو پشت بوم منم خداخواسته دويدم با دوربين رفتيم بالا با هر صدايي مامان از جاش مي پريد از ترس منم مي پريدم از ذوق ! ( البته شايان ذكر است مواد آتش بازي مورد استفاده توسط ملت كوچه ي ما همگي از نوع استاندارد و بي خطر بود چون واقعا با پخش عكساي آتيشسوزي از تلويزيون اصلا اعصاب ذوق كردن نداشتيم )

 

- ما امشب مسافريم اينه كه تا 8ام ايناي عيد خداحافظ

 

پ.ن: زماني كه با همه وجود خود حقيقتا آرزويي داشتي كل كاينات به نحوي عمل مي كنند كه تو به آرزويت برسي!

 

بازم بدآموزي

سلام

 

الان ما خيلي خوشحاليم اگه گفتين چرا؟

كامپيوتر عزيزمان حالش خوب شده و ويروس اينا رفتن پي كارشون البته تا فوقش يكي دو ماه ديگه!

از همه بهتر ويندوز جديديه كه روش نصب كردن ويندوز ويستا ببخشيد اين انگليسيش فعلا قاطه

 

حكايت امروز:

پسر خوب و متدين و با شخصيت در پيوند مقدس مزدوج مي شه خيلي خوبه!

بعد سر نادوني ايشون خانوم عزيزشون كه بي نهايت عاشقش هم هستن معلول مي شن اونم فلج از

ناحيه سرويكال. خب مسئله اي نيست مي شينه به پاي ليلي و حماقتش رو جبران مي كن.

اما بيشتر از يه سال نمي تونه تحمل كنه قصد تجديدفراش مي كنه اما از ترس والدين و معشوق يواشكي

 اجازه ي ازدواج مجدد رو از دادگاه عدل و انصاف ( مسلما با توجه به لايحه ي بسيار معقول و ضروري

حمايت از كانون گرم و نرم خانواده كه مسلما لايحه اي بود نياز امروز و حتي جايگاهش از آب و نون ملت

هم بالاتر بود و حسابي باعث از بين رفتن همه ي مشكلات جامعه اعم از علمي فرهنگي هنري اقتصادي

 و سياسي مي شه كه احتمالا الان ديگه مصوبه ي خانه ي ملت شده باشه. خدايا شكرت ) مي گيره و

زندگي مجددي تشكيل مي ده و يه بدبخت ديگه اي رو هم از تنهايي و عزلت نجات مي ده و مي شه

سايه اي بالاي سر دو خانواده كه خداوند اجر و پاداشي عظيم در نظر خواهد گرفت براش.

خلاصه كلي خوش مي گذره بهش با خانوم جديدش و كلي علاقه و اينا تا اين حد كه به فرشته تشبيهش

 مي كنه. ديگه اون زن عليلشو فراموش مي كنه و تنها لطفي كه بهش مي كنه اينه كه شبا قبل از خواب

 چراغ اتاقشو براش خاموش مي كنه!

اما زن عليلش مي فهمه و دلش مي شكنه و بالاخره دق مي كنه مي ميره.

عصبانيت و دلخوري والدين پسر باعث مي شه يكمي ( خيلي كم ) عذاب وجدان بگيره. علاوه بر اين زن

دومشم ديگه دلشو زده! پس خيلي خونسرد بعد از كلي عشق و حال به زن دومش مي گه مي

دوني من اصلا تو رو دوست ندارم فكر مي كردم دوست داشتم اما الان مي بينم هيچ احساسي نسبت

بهت ندارم!!!!!! خوب شهر .......... ديگه تا ديروز براش مي مردي حالا مي گي نمي خوامت قانون پشتته

 و هيچ مشكلي نيست . به همين راحتي.

ديگه تكليف اوني كه بهش خيانت كردي و دختري كه دوست داشته و به نفس تو زنده بوده چي اين

وسط؟

البته اين نمونه ي يك پسر ممتاز و معصوم با خانوادس كه حرف رو حرف مامانش اينا نمي ياره فوق العاده

 با احترام و متانت باهاشون حرف مي زنه. اين خوبشونه ها!

خوشحال مي شم بدونم هدف صدا و سيما از معرفي كردن همچين الگويي تو همچين ماهي چي بوده

. مرسي از رواج كردن روزافزون اينگونه فضايل اخلاقي البته بايد ديد كه آخرشو مي خوان چجوري تموم

كنن.

شمام اگه نظر داشتين مفصل بنويسين.

مهمون

سلام

دیروز و پریشب یه مهمون عزیز داشتم.

 شب تا نزدیک سحر بیدار موندیم و حرف از بچگیامون از خاطرات از بازی ها و از خنده ها.

 از اینکه همه تو این سال ها عوض شدن اما فقط ظاهری - درونشون همونی هست که بود خیلی جالبه

 که بعضیا اخلاق و رفتارشون تو کودکی با زمان جوانی و بلوغشون مو نمی زنه شایدم رفتارای خاصشون

 تشدیدم شده باشه.

وقتی رفتارا و برخوردای هم بازی های بچگی مونو یادآوری می کردیم می دیدیم چقدر شبیه الانشون

 هستن.

 

من آخرش سر به بیابون می ذارم از دست این ملت ۳نقطه. کی می خوان یاد بگیرن به اطرافیانشون چه

 زن چه مرد احترام بذارن.

چند روز پیش غروب بود با مامان برمی گشتیم خونه به خاطر ترافیک وسط شهر از مسیر مستقیم تر

میومدیم برای رفتن از فرعی به اصلی وایساده بودم یه ماشین دیگم کنارم من زودتر رد شدم اونم پشت

سرم و چسبوند به ماشین همش سر ماشینشو از چپ ماشین کج می کرد که مثلا می خواد سبقت

 بگیره اما مگه می رفت همینطور چسبیده بود و نور می نداخت تو آیینه کافی بود یه ترمز می زدم

 اعصابمو خورد کرده بود راهنما زدم براش که بیا برو   با چه بی احتیاطی سبقت گرفت و منم به نشانه

اعتراض بوق زدم  حالا که رفته جلو مگه گاز می داد سرعتشو کم کرد تقریبا ۲۰ کیلومتر و جلو نمی رفت

که منو عصبانی کنه دیدم فایده نداره نمی خواد راه بره از اون ور هم نمی خواستم به هدفش برسه

و عصبانیم کنه مامانم پیشنهاد می ده عیبی نداره همینطور آروم پشتش برو  

خیلی ریلکس زدم بغل وایسادم بره و چندتا ماشین بیوفته بینمون همینکه متوجه شد دیگه پشتش

نیستم گازشو گرفت و ...

 

پی نوشت ۱: در پست قبلی بسیار سوتی دادیم علتش رو هنوز کشف نکردیم که یکسری شو خودمون متوجه شدیم و رفع کردیم و یکیشم جناب کاوه

پی نوشت ۲ : کامپیوتر بنده بعد از اینکه ویندروز روش نصب کردم دیگه ورد اینا هیچی نداره و امکان سیو کردن نوشته ها نیست متاسفانه که باعث می شه هر پستی رو چند بار بنویسم

پی نوشت ۳ : فردا تولد یک دوست بلاگستانه     آقا کاوه تولدت خیلی خیلی مبارک

 

نی نی

سلام

من واقعا نمی دونم چی بگم این دومین باره همچین اشتباهی کردم وقتی دکمه ی ثبت مطلب رو

می زنم خوشحال میرم پی کار خودم اما وقتی برمی گردم می بینم پستم نیومده چرا؟!

می دونم که همگی به غیبت های من عادت کردین اما این دفعه موجه بود چون در مسافرت به سر می

بردم. خیلی خوش گذشت.

دیروز رفتیم دیدن یه نی نی . تازه به دنیا اومده بود خیلی ناز و کوچولو بود. با دیدنش نیشمان تا بناگوش

 باز گشت ( نی نی ندیده)! دستاشو می گرفتم تو دستم جااااااااان خیلی کوچیک بودن بلا نسبت

اندازه دستای مارمولک!! خلاصه  کلی لذت بردیم از دیدارشون.

 

این ترمی یه روز یه نی نی تقریبا یه ماهه آوردن بخش آموزش دستش از ناحیه مچ دچار ناهنجاری

مادرزادی بود و در اثر اون بدفرم شده بود استادمون براش یه ارتز کوچولو ساخت. در تمام مراحل همه

بالای سر نی نی وایساده بودیم و مات و مبهوت نگاش می کردیم و به اصطلاح سعی داشتیم

ذهنشو منحرف کنیم که آروم بگیره. طفلک با اون همه چشم که بهش زل زده بودن و قیافه های

جورواجور بیشتر وحشت کرد تنها تسکین دهندش شیشه ی شیرش بود که تند تند خالیش می کرد

و جیغش می رفت هوا. قرار شد برا پرو ارتز چندتا شیشه شیر زاپاس بیارن! اینام چندتا عکسن ازش.


 

پی نوشت: آرزو می کنم همه نوازادا در کمال صحت و سلامتی به دنیا بیان و بزرگ شن چون واقعا دیدن صحنه ی درد کشیدنشون دل می خواد.

 

 

!

 

لج من رو درنیار! صدبار گفتم با من لج نکن  سر به سرم نذار    وقتی عصبانی می شم کنترل شدس اما

نمی خوام مهارش کنم.

می خوام هر جور شده به هر طریقی متوجه شی که الان من عصبانیم. بفهمی از این کارت متنفرم

نمی تونم ساکت باشم اما تو به روی خودتم نمی یاری   وانمود می کنی هیچی نشده و خونسرد منو

نگاه می کنی.

چرا نمی خوای درک کنی که دوست ندارم با من اینطور رفتار کنی  چرا اینقدر برخوردت آدمو سر لج میاره

نمی دونم. خیلی مغروری. خیلی ادعات می شه.

وقتی دارم جدی حرف می زنم و از این وضعیت ناراحتم شوخی می گیری وقتی از عصبانیت بغض گلومو

گرفته تو می خندی تو دلم احساس می کنم مسخرم می کنم  داری تحقیرم می کنی 

وقتی عصبانی می شم از اینکه شوخی گرفتی یه هو جوش میاری و آتیشی می شی  می دونی

چقدر حرصم می دی ؟؟؟؟؟!!!!!!

 

خانه داری

سلام

 

هیچی مثل این لذت نداره که صبح با انرژی از خواب بیدار شی و بیوفتی به جون خونه و همه جا رو برق

بندازی جارو بکشی آشپزخونه رو بشوری همه جا رو گردگیری کنی و بعدشم در کمال آرامش غذای

خوشمزه ای رو آماده کنی و عطرش تو خونه بپیچه. کاش باغچه گل داشت چندتا گل خوشگل هم بچینی

 بیاری بذاری تو گلدونا! و یک موسیقی آروم

یه دوش هم بگیری و بشینی پای تلویزیون و استراحت کنی! واقعا لذتبخش و آرامش بخشه همچین

خونه ای . البته با این روند در آخر تابستون شما همه نکات خونه داری رو از بر می شی و مسلما حیف

 این همه تلاش و استعداده که هدر بره و به جای آمادگی برا کنکور ارشد شما آمادگی لازم و کافی رو برا

 خونه بخت پیدا می کنی!!! و می فرستنت اونجا!!

 

ـ بعد از یه هفته استراحت و خلاصی از مهمان ها از فردا دوباره شروع می شه اما این دفعه به دلیل

برگشتن بابا از سفر حج. مامان هم دو هفته پیش برگشته بود مربی حج دانش آموزی بود.

تو خرداد ماه مامان به عنوان مربی همراه انتخاب شد و وقتی رفته بودن حج و اوقاف برا دادن مدارک و

فیش به بابا گفته بودن آقای فلانی کاروان X ۳ تا جای خالی داره بیا برو (کاروانی که تو قرعه کشیش

اسم بابا در نیومده بود) قسمت !

عصری هم مامان بزرگ اینا از ۱۴۰۰ کیلومتر اون ور تر می رسن و حسابی ذوق خواهیم کرد.

همه اینا رو گفتم تا بگم من می رم تا احتمالا یه هفته دیگه به هرحال دختر بزرگ خونواده گفتن و وظایف

سنگین پذیرایی از مهمانا!

 

 

چی بگم

سلام

 

دارم فکر می کنم از چی بنویسم. واقعا نطقم کور شده حالا نمی دونم به خاطر اینه که خیلی وقته دیگه

وب ننوشتم یا نه یه اتفاق دیگه افتاده!

اصلا از کتابی که دارم می خونم می گم٬ رومن رولان رو چقدر می شناسین؟ کدوم کتاباش رو خوندین؟

الان کتاب جان شیفته اش تو دستمه به پیشنهاد یک استاد. جلد ۱ رو چند ماه پیش خوندم ٬ کتاب

عمیق و پرمحتواییه ولی نمی دونم هدف نهاییش چیه از این همه اتفاق و صغرا کبری چیدن؟ چی رو

می خواد بفهمونه یا القا کنه؟ اگه مطلبی می دونین ازش شفاف سازی کنین.

 

یه برد درست کردم زدم رو دیوار اتاقم جمله های خوشگل کتابا رو می زنم بهش٬ اگه همچین بردی

ندارین پیشنهاد می کنم درست کنین!

 

پی نوشت: باور بفرمایید ما دیروز اومدیم خوش قولی کنیم و آپ بفرماییم اما حینش برق قطع شد و تو ذوقمون زده شد.

بعد مدت ها

سلام

فرقی نمی کنه که هر ۳ ماه یکبار آپ کنی یا نه هر ۳ روز یه بار

پس از این به بعد هر ۳ روز یه بار آپ می کنیم!

خب خیلی وقته از اینجا دور بودم و دلم برای اینجا حسابی تنگ شده بودجدی می گم

این چند ماه خیلی اتفاقا افتاد حسابی خوش گذشت

اما یه تصمیم گرفتم می خوام ارشد همین رشته ( ارتوپدی فنی ) رو ادامه بدم. یه دو هفته ای هست که از اطلس پروتز شروع کردم.

فردا هم می خوام یه سر برم مرکز ارتوپد فنی ببینم چه خبراست اونجا.

خب فعلا عادت ندارم زیاد بنویسم

پس خدا یارتون

پی نوشت : واقعا متاثر شدیم از فوت خسرو شکیبایی. خدا بیامرزتشون

 

؟؟؟

سلام

 

سال نو گذشته مبارك. تعطيلات خيلي پر بار و خسته كننده اي داشتم و هنوز در حال استراحت و ريلكسشينم.

 

الان دارم از سايت دانشگاه اين آپ رو مي نويسم.

خيلي دلم برا اينجا تنگ شده بود. اما همش يه احساسي از اينجا دورم مي كرد.

شايد تنبلي بود چون خيلي حال مي خواد روزي كه كلاس نداري پاشي بياي دانشگاه وبلاگ آپ كني!

در كل اميدوارم زودتر از اين  حال و هواي رخوت انگيز در بيام.

 البته بگم كه تو دنياي واقعي بهترين روزها رو دارم مي گذرونم  روزايي كه شايد خيلي وقته منتظرشون بودم اما فقط يه چيزي هست كه سخت آزارم مي ده...

كاش مي تونستم بگم چيه  شايدم بگم يه روزي ...

فردا مي برنمون قم...

فعلا تا بعد

کمردرد

سلام

 

صبحی رفته بودم درمانگاه بیمارستان برا دکتر پوست که راکوتانم رو دوباره تجویز کنه.

سرپرستار( یک آقای میانسال) : دانشجوی چه رشته ای ؟

من : ارتوپد فنی – ساخت اعضا مصنوعی و وسایل کمکی

سرپرستار : ترم چندی؟

من : 6

سرپرستار : من کمرم درد می کنه می گن از این کمربندا ببندم خوبه؟

من : بله کرست های کمری از نوع نرمش  soft

سرپرستار : می گن از اینایی که میله داره ( منظورشون ارتز لومبوساکرال بود احتمالا!)

من با لبخند : نه برا شما همون نوع نرمش کافیه. لازم نیست نوع سخت استفاده کنین

سرپرستار : خوب می شه با اونا اسمش چی بود؟ دردش زده به پام.

من : کرست کمری. بله اگه درست استفاده کنین. دکترتون چی می گه؟

سرپرستار : دکتر نمی رم همین جا می رم فیزوتراپی گرم می شم اونا گفتن کمربند ببندم.ولش کن حوصلشو ندارم!

من : بعد از فیزیوتراپی هم بپوشین.

سرپرستار : دکتر چی می خوای  بری؟

من : دکتر پوست

سرپرستار : خب هر کاری داشتی به خودم بگو

من : مرسی. لطف دارین

 

دیگه حال نداشتم بگم شما اول برو پیش ارتوپد ببین اصلا دردش مال چیه عصب – دیسک – مینیسک یا خود مهره چیزیشه ؟ بعد برو خوددرمانی و فیزیوتراپی. ناسلامتی خودت پرستاری!

 

پ.ن : نقطه جان من سال سوم هستم سال دیگه هم کارآموزیه و فارغ التحصیل.سوال دیگه ای هم بود در خدمتم. هرچند شما جواب سوال ما رو راجع به رشته ات ندادی ها!!

 

فلکشن

سلام

 

مرسی دوستای مجازی خوبم و مرسی نقطه سرخطم که میای و نوشته های وبلاگو دنبال می کنی.

 

خوشبختانه این ترم از دست درسای تخصصی سخت رهایی یافتم و حتما طول ترم هم می نویسم. قول می دم

برا این ترمم یه رادیولوژی – نورولوژی – روش تحقیق - مدیرت مراکز توانبخشی و متون و اندیشه از درسای تئوری موندن بقیه رو دو روز از صبح تا عصر توانبخشی تشریف داریم برا ساخت ارتزهای ستون فقرات و اندام فوقانی و پروتز های اندام فوقانی با یه استاد فوق العاده ( اگه خدا بخواد ) که از پیشکسوتای رشته هستن و ساخت پروتزشون حرف نداره.

هرچند این ترم هم یه کم مزاحمشون شدیم اصولا چون کمی تا قسمتی کنجکاو هستیم پروتزای روی میز تو سالن آموزش رو که می دیدیم بنده خدا رو سوال پیچ می کردیم که برامون توضیح بدن !! خیلی برام جالب بود چندتا پروتز دست ( دست مصنوعی ) کوچولو هم بودن که فکر کردم همین طوریه ولی استاد گفتن اینا  رو برا بیمار ساختن و حدودا مال بچه های چند ماهه تا یه ساله بود !!

 

راستی از خاطرات کلاسای عملی  ترم قبل نرسیدم چیزی بگم . برا آشنایی با پروتز اندام فوقانی زیر زانو که هفته ای یکبار داشتیم استاد با پایین تماس می گرفت که اگه مددجو اومد بفرستنش بالا سالن آموزش که بعد از قالب گیری ما هم یه پروتز براش می ساختیم و سوار می کردیم البته هر دو نفر یکی می ساخت و بهترین پروتز که ساخته ی دست آقایون کلاس بود به بیمار می دادن.

 بگذریم که مددجوی بیچاره وقتی موقع قالب گیریش بود نه تنها دو بار ازش قالب می گیرفتیم باید به سوال جوابای بچه ها هم پاسخ می داد ! حالا ما اهل بگو بخند دستپاچگی کسایی که قالب می گرفتن رو دست می گرفتیم حسابی روحیه بیمار رو تقویت می کردیم استادم پایه می گفت ببخشید جوونن دیگه!

نمونش یکی از آقایون کلاس که خیلی درسخوان ( !! ) تشریف دارن و بین دوستای خودشون به دکتر معروف شدن از لطف ما هم بی نصیب نموندن و ماهم ایشونو دکتر خطاب می کنیم هرچند اونجا همه مددجوها ما رو دکتر خطاب می کنن!!

خلاصه  دکتر که قالب گیریشم خوبه رفت سراغ مریض و قالب گیری می کرد بعد قبل از اینکه گچ سفت شه گفت : زانوتونو ببرین تو 5 درجه فلکشن ( فلکشن : فلکسیون - خم کردن ) !!!!

ما رو بگی غش کرده بودیم از خنده مگه می شد جمعش کرد به هر حال یه سوتی عظیم بود!

البته ناگفته نمونه که استاد هم همین اشتباه رو یه روز دیگه سر یه بیماز دیگه کرد موقعی که داشت سوکت اولیه شو پرو می کرد به پیرمرد گفت: حاج آقا فول کنتاکته ؟! Full contact

و خودشم چاره ای نداشت جز اینکه  همراه بقیه بخنده!

 

اینم یه پست از خاطره شاد برا نقطه جونم و  دانشگاهی برا دکتر بعد از این

 

قهر

سلام

 

من قهرم.

مگه احیانا خبری شده؟ طاعون اومده؟یا نه ویروس جدید کشف نشده ای گریبانگیر شده؟

چرا هیچ کدوم از پیوندای من پیداشون نیست؟؟ هر جا می ری نوشتن من تا تاریخ فلان نمی یام یا نه من فعلا نمی یام. و بعضی هاشون در وبلاگشونو رو تخته کردن!

خب منم برم هروقت بقیه اومدن بیام. ها !!؟

دلمان بسیار گرفت ......

خب منم دوست دارم برام کامنت گذاشته بشه ! جواب سلامم رو حداقل بدن!

خدا خیر به دوست عزیزم نقطه سر خط  بده که هنوز تنهام نذاشته.مرسی واقعا

 

راستی یکی هم به من بگه چطور می تونم عکس بذارم تو وبلاگ ؟ البته اگه زحمتی نیست؟!

 

نفس راحت

سلام

 

اینم از امتحانای این ترم . تموم شدن

اما بازم خیلی سخت گذشت .

با چه بدبختی خودمو رسوندم تهران : تو پست بعدی مفصل تعریف می کنم

 

عجب سرما و برفی بود تهران شانس من

وقتی متوجه شدیم امتحانا چند روزی عقب افتادن 6 تایی رفتیم پارک لاله انقدر برف بازی کردیم و تو سر کله هم زدیم که دیگه نا نداشتیم در حال انجماد بودیم که بی خیال شدیم و یه پیتزا خوردیم و برگشتیم خوابگاه

یه سر با ستاره رفتیم کتابخونه پارک دانشجو خوشبختانه سالنش جا داشت و عضو شدیم

چشمتون روز بد نبینه از صبح راه میوفتادیم کتابخونه یه روز پارک دانشجو روزای فرد هم یکی دیگه

آی اعصابمون خوووورد می شد از دست این ملت به اصطلاح درسخوان که برای هر کاری اومده بودن اونجا الا درس خوندن یه چندتایی دانشجو فلک زده بودن مثل خودمون که درس می خوندن بقیه بچه های دبیرستانی و پشت کنکوری جقله که یه ریز با این گوشی هاشون مشغول بودن یا داشتن از بی افاشون( همون شاهزاده های سوار بر اسب سفید که خنگ تر از اینا گیر نیاورده بودن) با هم حرف می زدن

بابا عجب آدمایی هستن اینا دیگه ..... آخه چرا اینقدر ...... بمیرم چه ذوقی هم می کردن برا طرف( ااااااااه)

چی بگم که همه می دونن و چیزی نمی گن

 

خلاصه شب هم با خستگی تمام برمی گشتیم خوابگاه و دور از جون جنازه

همه اینا هم به خاطر اینه که من و ستاره شدیدا نسبت به استرس هایی که بچه ها منتشر می کنن تو دوران امتحانا حساسیم و من اصلا چشم ندارم این استرس ها رو ببینم و دیوووانه می شم اینه که حاضرم تو اون سرما و یخبندان بیام کتابخونه و برا ناهار هم تو پارک کتلت یخ زده بخورم !!!!

 

الانم به شدت خستم و تو پست بعدی مسلما بیشتر می نویسم

تا بعد

 

سرررررررده

سلام

 

من واقعا نمی دونم چی بگم .... چکار کنم خب دانشگاه که هستم اگه وقتی بشه و سری به سایت بزنم اینقدر با عجلس که نمی شه آپ کنم

اما الان که اوممد خونه برا فرجه ها هم چون استرس امتحان دارم اصلا دل و دماغ وب نویسی ندارم هرچند چندبرابرش رو وقت کشی می کنی طی کارای دیگه اما خب وجدان درد می گیرم مثل اینکه این مدت اصلا رانندگی نکردم یه مراسم عقدی هم چند روز پیش بود تشریف نبردم عوضش تو خونه تنهایی فیلم نگاه کردم !!!!!

 

بیخیال حالا که دل به دریا زدم اومدم دارم می نویسم

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خیلی خیلی سرده همین طور سوز میاد

صبح که طبق روزای گذشته بیدار شدم ( مراسمی داره این بیدار شدنم )

دیدم داره برف میاد ریز ریز و همراه با سوز و سرما و همه کوچه و از برف دیشب سفیدپوش وای که چقدر خوشگله شانس همش تو این فصل ناز و خوشگل و سپید استرس درس و امتحان هم هست

رفتم بغل بخاری و مشغول درس خوندن ....... حیفش

( یادش بخیر 2 سال پیش ترم اول برا فرجه ها می چسبیدم کنار بخاری و کم کم کتاب آناتومی رو ( بدلیل قطرش) بعد از ناامیدی که هیچی تو مغزم نمی ره می ذاشتم زیر سرم و به شیوه ی جنین در خوابی آرام فرو می رفتم فارغ از هرچی امتحان و درس کوفتیه ......

 

همه جزوه و کتابا رو یه دو دور زدم

این چند روز باقیمونده رو گذاشتم برای تثبیت خوانده ها و نخوانده ها .......  یعنی می رسم ؟؟

5 شنبه و جمعه برا پروتز فوقانی

4 شنبه برا ارتز 2

3 شنبه برای پروتز تحتانی 2 و مانوال ماسل تست (MMT) یا بهتر ارزشیابی و اندازه گیری قدرت عضلانی

فردا هم برا کینزیو ستون فقرات

تاریخ صدر اسلام هم که نمی خونم بسش بود

 

این ترم برای گریز از استرس فوق العاده و اعصاب خورد کن روز و شبای امتحان با ستاره می ریم کتابخونه عمومی که تا شب مثل بشر به دور از قیافه های وحشت زده و پر استرس بچه ها بخونیم البته روزای فرد ؛ در به در دنبال یه جای دیگه برای روزای زوج هستم. شاید اونم رفتیم سالن دانشگاه نمی دونم

خدا بخیر بگذرونه یعنی می شه تموم شه این امتحانا ؟؟ متنفرم ازشون

 

پی نوشت 1:  نمی دونم چرا اصولا هر وقت می یام خونه بدجوری خواب می رم در کمال آرامش و بدون هیچ گونه استرس و ناراحتی و عواقبش این می شه دیگه : مراسم از خواب بیدار شدنم تو این مدت به این صورت بود که ساعت 7 که برا نماز بیدار می شدم بلافاصله فوری می خوابیدم و مامان و بابا و داداش می زدن از خون بیرون و خاله سر ساعت 7 و نیم طبق قرار میس می نداخت که بیدار شم مسلما من بیدار نمی شم و فقط گوشی و سایلنت می کردم و ادامه ی خواب شیطانی ساعت 8 و ربع آلارم گوشی شروع می کرد اما خب فقط زحمت کنسل کردن رو می کشیدم و خواب 5 دیقه بعد بازم دوباره 5 دیقه بعد اما عجب خواب ....تا اینکه کم کم هوشیار می شدم چشامو باز می کردم خدای من امتحان/ درس/زنگی/ فرجه/ من اومدم درس بخونمممممممممممممممم

 

پی نوشت 2: خیلی خیلی برام دعا کنید

دانشجو

سلام اسم اين وبلاگ رو بهتره بذارم گاهنامه يعني چي خيلي وقته بروز نكردم ولي خداييش وقت نداشتم امروز جشن دانشجويي داشتيم. خوب بود مخصوصا با حاشيش. نمي دونم اصلا حس نوشتن ندارم متاسفم. چون استرس دارم برم سر كلاس. مجبورم مي فهمي؟؟!!

من اومدم

سلام

 

من آپ كردم. باورم نمي شه. بعد از يك ماه از تهران

اين قدر اين يك ماه عجيب و غيرقابل پيش بيني بود برام كه حد نداره

خيلي خيلي حرف دارم اما مطمئنم الان نمي تونم بگم

اصلا هم وقت و حال و حوصله ي كافي نت رفتن نداشتم

اينقدر از اين حال و هواي وبلاگ دور شده بودم كه حسابي فراموش كرده بودم همچين جايي هم دارم

خيلي دلم گرفتس بي اندازه

تازه سايت دانشگاه وقتاي آزادش مشخص شد و سرعتشم افتضاحه

اومدم به همه سر بزنم كلي پنجره باز كرده بودم خانمه بهم گفت اين همه پنجره باز كردي سرعتش پايين مي ره!!!!

الان چون از كلاس برگشتم و خيلي هم وقت ندارم خسته هم هستم ناهار سلف رو هم نخوردم مي رم اما به زودي ميام به همگي سر مي زنم و نظر مي دم.باشه؟

راستي عيد فطرتونم مبارك ببخشيد البته بعد از چند هفته

تصادف

سلام

 

چقدر سخته اکنتت تموم شه و نتونی بیای تو نت. نمی دونم من به مامان نگفته بودم اما خودش گفت این یکی هم تموم کردی؟؟ گفتم اره. البته بهتر شد حسابی تونستن وسایل لازم رو برا رفتن به دیار دیگر آماده کنم.

از هرکدوم یه پاکت

            آلاله .............زیره ی سابیده ........کلپوره.....گل گاوزبان.......... پسته........کشمش.......

پونه کوهی ............... قهوه ( قاووت) .............. لوبیا سبز خشک شده ...........لواشک ............... مخلوط 4 مغز...............کشک ............. یه دبه یه کیلویی عسل و دو نیم کیلو گوشت چرخ کرده

فعلا اینا آمادن برای رفتن. خوبه تهران قحطسالی نیومده ولی خب به نظرم اینا چیزای ضروری هستن که برای تهیشون تو تهران زمان و حوصله می خواد.

با این حال تو خوابگاه جزو کدبانوترین ها هستیم ها. وقتی می ریم تره بار اینقدر خرید می کنیم که چشم بازار رو در میاریم که مجبوریم برا مسافت کوتاه تا خوابگاه و از ترس اینکه کسی از دانشگاه ما رو با این همه پاکت ببینه ( خب کم نیستیم یه خونواده 7 نفره ) و همچنین برای جلوگیری از هلاک نمودن خودمون دربست بگیریم و مثل این خانمای خونه دار میام قشنگ هر کی مشغول ساماندهی به یه قسمت از خریدا می شه.

 

عصری مامان جلسه داشت تو اداره منم رسوندمش الانم تو اتاقشم و منتظر که بیاد بریم برا شام چلوکباب بگیریم. این روزای اخر دارم نهایت استفاده رو از رانندگی می برم صبحی هم بابا رو بردم بیرون به کاراش رسید بعدشم اوردمش خونه دو روز دیگه که می رم تهران ماشین از کجا بیارم پشتش بشینم و رانندگی و کیف ..........تو تهران بعضی وقتا اونقدر با حسرت به این سواری ها نگاه می کنم ................. بعضی وقتا به سرم می زنه یه ماشینی بدزدم ، خب، بعد برم باهاش دور بزنم ( البته تا حالا جدی بهش فکر نکردم و نمی خوام هم بکنم) وقتی هم می یام خونه مثل این بیچاره ها از همون تو ترمینال بابامو از پشت فرمون بلند می کنم خودم می شینم.

الان مونده بودم ماشین کجا پارک کنم یه هو گفتم مامان پشت اون ماشینه خوبه ها ! گفت نه!!!! اون مال ........... ( جناب مدیرکل ه)

 

کم کم دارم ساعات اخر رو تو خونه می گذرونم

بدون من خونه چجوری می شه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


بازم سلام

 

پستم ارسال نشد از داره میلش کردم الان از خونه می فرستمش.

 

وای خدای من

من تصادف کردم ..............

لعنت به خیابونای تنگ این شهر.

تو اولین 4 راه بعد از اداره تو ترافیک بدی گیر افتادیم اونجام حاشیه شهر اه

4 راه با چراغ چشمک زن مسخره تر از این نمی شه

اونم با اون آدمای باشعور !!!!!!

عوضی من باید برم جلو که بپیچم ، خاک تو سر اومد تو اون شلوغی از راست ازم سبقت گرفت دستشم گرفت که وایسا

من که خواستم برم یه پراید نذاشت برم که خودش بره

نمی دونم خیر سرش چرا نرفت اما تا من حواسم به طرف چپ بود که بپیچم چپ

یه هو یه صدایی اومد و دلم ریخت

فوری کمربندمو باز کردم اما مامان گفت برو

گفتم کجا برم تو این شلوغی

پسره و باباش فوری پریدن پایین

مامان هم رفت

منم مثل این بچه های بد از جام تکون نخوردم

پسره دید ماشینش چیزیش نشده

مامانم بهش گفت برو

خدارو شکر رفت

یه تاکسی لطف کرد وایساد شایدم ترسید به اونم بزنم که من برم

منم تکاف کشیدم و از اون جهنم فرار کردم

خدا رو شکر فقط سپرا یکم بهم کشیده شده بودن و مشکلی نبود

اما من دستام یخ کرده بود

یه پارک افتضاحی کردم تا مامان بره چلوکبابی

دیگه اینقدر اعصابم بهم ریخته بود و می ترسیدم

که وقتی رسیدیم خونه فهمیدم فقط چراغای کوچیک ماشین روشن بوده و چشمان پرنورم خودشون جلوی راه رو روشن کردن برام حتما

به مامان گفتم اگه به بابا گفتیم که تصادف کردیم می گیم  اون زده

مامان گفت حتما اون زده رفته جلو بعد پشتشو ( یا همونی که بهتر می دونین ) رو تکون داده خورده به سپر

یا نه رفته جلو بعد خواسته ببینه ما کی هستیم دنده عقب اومده زده به سپر

راست می گه خداییش هیچجوری نمی شه اونو مقصر کرد!

تو پست بعدی بیشتر از دست این مردم وقتی می بینن دختر پشت فرمونه  دیوونه بازی درمیارن می نالم

 

حشره

سلام

 

دیشب قبل از خواب یاد چند ماه پیش کردم و چند تا ریکورد که از بچه های اتاق در حال بحث و صحبت درمورد لهجه های شهراشون داشتم رو گوش می دادم. وای غش کرده بودم از خنده دور هم جمع شده بودیم از بقیه بچه های کلاس از اتاقای دیگم چندتایی اومده بودن و هر کس با لهجه ی شهر خودش اما از نوع بسیار غلیظ و به قول خودشون لهجه ی پیرزنای بومی شهر حرف می زد و بحث می کردن...وای که چقدر اون شب خندیدیم جالبه اخراش اکثرا قاطی کردن و لهجه هاشون ترکیبی شده بود از همه شهرا! حسابی رفته بودم تو حال و هوای خوابگاه و شب هم خواب همگیشونو دیدم و همش صداشون تو گوشم بود. البته شایسته نیست خیلی براشون دلتنگی کرد چون چند روز دیگه دانشگاهه و خوابگاه و مسائل تلخ و شیرینش .

 

چند روزیه هوا خنک شده بعد از سحر هم برادر گرام نذاشت پنجره اتاق بسته شه. رفتم پتو آوردم اما خیلی عجیب بود غرق خواب بودم اما چندبار از سرما بیدار شدم و

تو حال خواب و بیداری بودم

لرز وحشتناکی داشتم

نه عقلم می رسید پاشم پنجره رو ببندم

شایدم دلم نمی یومد خوابم بپره

مچاله می شدم اما مگه گرم می شدم

خیلی عجیب بود یک لرز درونی اما بالاخره با همون حال خواب رفتم

 

من از هرچی حشره و جک و جونور متنفرم البته غیر از زنبور عسل و پروانه که نه تنها بد نیستن خوبم هستن.

من چکار کنم از دست نیش این پشه و عنکبوت و شایدم سوسک ! نمی دونم شنیدین سوسک هم نیش می زنه؟؟ علاوه بر اون قیافه ی چندش آورش که از زندگی ناامید می شم وقتی چشمم بهش می خوره ، احساس می کنم نیش هم می زنه!!

هر چی هم بگن اینا مخلوق خدا هستن من درک نمی کنم حالا بگیم برا بهم نخوردن چرخه ی حیات و تغذیس خب نمی شد یه جانورایی بهتر حداقل بدون آزار به جای اینا بذاره؟

نه کفر نمی گم واقعا عذاب می کشم از دستشون. تو خوابگاه من تنها کسی هستم که این پشه های موذی و گنده ی تهران بهش حمله ور می شن هرچند امسال بهتر بود اما پارسال نه شب می ذاشتن بخوابم نه سر کلاس از دست خارش جای نیششون.

پریشب با وجود خنکی هوا بازم یه جونوری منو نیش زده اونم چه نیشی جای هر نیش ورم و خارشم وحشتناک نه با آب سرد و نه با پماد کالامین آروم نمی شه. البته نمی دونم جای نیش کدومشونه کارشناسای فن نظرات مختلفی دارن مامان می گه عنکبوته ، بابا اما می گه پشه اس!!!

سلام

 

سحر بعد از خوردن سحری رفتم رو تخت دراز کشیدم و منتظر اذان بودم. یاد وقتایی افتادم که هنوز بچه بودم و وارد دوران دانشجویی تو شهر دیگه و اینا نشده بودم: سحرا که بیدار می شدم جوری صورتمو می شستم که خیلی آب به چشمم نخوره و خوابم نپره و همونطوری با چشای نیم باز سحری می خوردم و فوری می خوابیدم .... یادش بخیر

و سال اول دانشگاه همین که ما تو خوابگاه جاگیر شدیم ماه رمضون شد و ....

 خدا خیری به پروانه بده که اگه نبود ما همه از دم هلاک بودیم.( پروانه یه چندسالی از ما بزرگتر بود و دانشجوی انصرافی و کنکور مجدد) طفلی قبل از ما بیدار می شد سحری رو گرم می کرد و سفره رو آماده می کرد بعد دونه دونه بیدارمون می کرد....

 یادش بخیر از بهترین ماه رمضونا بود....

بعد می نشستیم کنار هم و با کلی انرژی می گفتیم و می خندیدیم ....

پروانه یه آخر هفته ای رفت کرج خونه اقوام....

سحر خواب موندیم . روزه ی بدون سحری ....

شب بعد سحری درست کردیم و همه به ردیف رو زمین جاهامونو پهن کردیم و تا سحر حرف زدیم ....

سحری مونو خوردیم و خوابیدیم تا 12 ظهر !!!!!!

چه سفره های افطار باحالی پهن می کردیم ....

چند بار هم رنگینک بسیار خوشمزه درست کردیم .....

یادش بخیر جوونی

 

روزه می گیریم

سلام

 

ساعت نزدکیای 12 نیمه شبه. باد و نسیم شبانگاهی شاخ و برگ درختای تو کوچه رو بهم می زنه و صداشون بلند شده...... یکی از آهنگای ملایم جیپسی کینگ هم تو گوشمه و تو فکرم ..... که کنفرانس اس ام اسیم با ستاره جونم شروع می شه...... و سه ربعی ادامه داره

تو خوابگاه هم تختامون از هم دور بود و حرفامون از طریق بلوتوث بود.......یادش بخیر

حتما می گین خب مثل آدم می رفتین بیرون از اتاق حرف می زدین خب می شه اما خوابمونم میومد و تاریکی و سکوت اتاق آرامش خاصی داشت.

 

ماه رمضون نزدیکه تقریبا 5 روز دیگه . 5 شنبه به اصرار مامان روزه گرفتیم و ...... بابا چندبار حواسش نبود نزدیک بود آب بخوره. سخت بود....

ظهر بوی قرمه سبزی همسایه که تو خونه پیچیده بود ....وای .... از قرمه سبزی های من نبودا از اون چرب و روغن داراش بود.....همش می گفتم بابا عجب بویی.......بابام خندش گرفته بود گفت خب نمی تونی برو یه چیزی بخور دیگه.....

خداییش اصلا گشنم نشد فقط یه ربع احساس گشنگی داشتم ولی ضعف وحشتناکی داشتم... از سر جام بلند می شدم سرم گیج می رفت. سرگیجه احساس خوبیه ولی خلاء ... و بعداز ظهرشم به مدت 2 ساعت بیهوش خواب رفتم......

 

واقعا خدا قبول کنه این همه تلاش و ریاضت رو .... عجب بنده ای داره ها!!